خاطرات یک دیوانه

  • ۰
  • ۰

دانشگاه

دیشب ساعت 2خوابیدم چون امین دیر اومد ازش پرسیدم کجا بودی ولی نگفت ،میدونم باز ی گندی زده هروقت گند میزنه دست پیش می‌گیره ...صبح دیر بیدار شدم رفتم خونه هدی احسان خونه بود یکم قالی بافتم هدی بیدار شد اب قطع بود کلی بدبختی کشیدیم امروز میلادم که جاده بود ، امروز زیاد از نبودنش اذیت نشدم ولی الان دارم اذیت میشم حس میکنم سرد شدیم نمیدونم چمه چی میخوام با خودم میگم تلافی میکنم میرم دانشگاه منم حرصشو در میارم بعد ولش میکنم ولی مگه احمقم که همچین کاری کنم...نمیدونم واقعا حق با کیه و باید چیکار کنم...شاید هنوز امیدی به رابطه مون باشه شاید اگه این روزا بگذره فراموش کنم تلخیا رو...شاید ته این رابطه هیچی نباشه هروقت به این فکر میکنم یاد حرف دکتر میوفتم گفت هر کسی باید ی دوست داشته باشه اگه میخوای باهاش تموم کنی با یکی دیگه دوست شو...کاش میشد باز برم دکتر شاید بهم کمک کنه ...نمیدونم دوباره قرصامو شروع کنم یا نه شاید بهتر بشم از این گیجی و سردر گمی این روزا شاید از تلخیام کم کنه ولی میترسم عوارض داشته باشه

  • reyhane yusefi
  • ۰
  • ۰

صبح بابک زنگ زد خواب بودم مثل همیشه نبود تعجب کردم سلام کرد و حتی خدافظی خیلی وقت بود باهام مث آدم حرف نزده بود ،خوشحال نشدم الان دیگه چه فایده داره که باهام خوب باشه وقتی دلیل ش خودم نیستم میدونم ازم متنفره فقط میخواد نرم شهرستان...مسخره س طرز فکرش حرفاش رفتارش غرور احمقانه ش همه چیزش حالمو بهم میزنه الان یادش افتاده خواهر داره پارسال که از بی پولی انصراف دادم یادش نبود دوهزار بذاره کف دستم حالا که میخوام دولتی بخونم مهربون شده هه مسخره س...امروز رفتیم خونه هدی با مامانی برگشتنی بهم گفت فردا جایی نرو پیش بابک بمون گفتم بمونم چیکار گفت براش غذا بذار گفتم اون هیچ وقت غذایی که من میپزم نمیخوره منو نجس میدونه بمونم چیکار خیلی خوشش میاد ازم بمونم اعصاب جفتمون خورد شه ... چرا آدما بجای هم تصمیم میگیرن فکر میکنن و سعی میکنن بجای هم زندگی کنن...دوس دارم برم ...دانشگاه قبول شم اگه سر کوچه ام باشه دیگه نمی مونم واقعا خسته شدم از این بدبختی همیشگی

  • reyhane yusefi
  • ۰
  • ۰

کی باید رفت؟

کی میشه فهمید که باید رفت جرئت شو ندارم...شاید همه چیز تموم شده ولی میخوام کشش بدم میترسم از تنهایی از بدون میلاد بودن نمیدونم باید چیکار کنم،شاید واقعا باید برم شاید دوسم نداره هیچ وقت وقتی تو ی رابطه ای نمی تونی واقعیت ماجرا رو ببینی همیشه واسه بقیه نسخه هایی می پیچی که وقتی خودت همون دردو داری هزار تا تبصره و ماده براش میاری که بگی عاقااااااااااا من با بقیه فرق دارم اون با بقیه فرق داره...اما فک کنم فرقی نداره همه آدما مثل همن فقط تو شرایط متفاوت عکس العمل مختلف نشون میدن دلم خیلی گرفته...شاید به نظر مشکلی ندارما ولی دلم اشوبه فک کنم واسه اینه که امنیت مالی ندارم چه زندگی مسخره ای همش میترسم از اینکه به خودم ثابت شه که اشتباه کردم که زندگی مو تلف کردم این همه سال...شاید نصف عمرم گذشته...

  • reyhane yusefi
  • ۰
  • ۰

روز آخر کار

امروز روز آخر کار این هفته س از فردا سه روز تعطیل ام خیلی خوبه آخ جون...دیشب تا ساعت 4با احسان و هدی برنامه مسخره استیج می دیدیم چقدر خندیدیم به شرکت کننده هاش وای دلدرد گرفتیم خیلی مسخره و احمقانه بود...صبح نتونستم به موقع برسم خواب موندم تو پل هوایی ی صحنه دیدم که یکم ناراحتم کرد ی پیر زن با چادر گل گلی جلوم بود نمیدونم دست فروش بود یا گدا ولی یکم جلو تر ی پسر دید که انگار باهاش آشنا بود به پسره گفت شال گردن نیاوردی اونم گفت خونه دارم زن سعی کرد به زور شال صورتی شو بندازه دور پسره اما اون قبول نمی کرد انگاری هنوزم مهربونی هست ...امروز خیلی خستم امیدوارم روز پر کاری نباشه...

  • reyhane yusefi
  • ۰
  • ۰

اتمام حجت

دیروز به مامانم زنگ زدم کلی غر زدم اون بیچاره هم فقط گوش کرد بعضی جاهاش با بغض تأیید کرد حرفامو بهش گفتم دیگه خسته شدم بیست سال خماری نعشگی دیدم بیست سال مرد زیر پتو دیدم دیگه خسته شدم به پسرات بگو اگه آدم نشن اگه اینجوری پیش برن قرارداد خونه که تموم شد من میرم دیگه ام کاری باهاتون ندارم...مث همیشه مامانم حقو به من داد گفت وقتی رفت خونه باهاشون حرف میزنه گفت حرفمو باور میکنه...اما دوست نداشتم انقدر راحت کنار بیاد اینجوری مجبور شدم خیلی جدی به رفتن فکر کنم

  • reyhane yusefi
  • ۰
  • ۰

حالم دیگه از این زندگی بهم میخوره دوس دارم کلیه مو بفروشم برم ی گوشه دنیا تنها زندگی کنم حالم از دیدن نعشگی خماری دیگه بهم میخوره فقط سه روز خونه م ولی همین سه روزم برام جهنمه غلط کردم اومدم کاش همون سر کار می موندم حالم از خونه بهم میخوره از بابک از دیدن قیافه حال بهم زنش از دیدن استخونای بد ترکیبش که از زیر پوست بیرون زده از دندونای زردش از مو های ژولیده ی بلندش از بود تعفن سیگارش از نگاهای چندش آورش حالم بهم میخوره ای کاش مامان بابام منو فروخته بودن به اون خانواده هیچ وقت بخاطر مخالفتش نمی بخشم مامانمو منو نگه داشت که اینجوری عذابم بده امروز وسط درس خوندن زنگ زده پول میخواد برا امین فقط به فکر پسراشه نمیگه دختر بد بختم از کجا پول بیاره اصن به فکر من نیس...هیچکس منو دوس نداره 

  • reyhane yusefi
  • ۰
  • ۰

دلم گرفته

دلم گرفته است

نامت بر لبانم جاری ست

یادت درونم نقش بسته

هوای خانه بوی تو را می‌دهد

دلم بد جور گرفته است 

صدای ساعت شماطه بانگ تکرار است

به هر کجا می نگرم تو آنجایی

حواسم را به هر کجا که پرت می‌کنم از زیر پای تو سر در می آورد

جای خالی ات روی صفحه ی گوشی قلبم را چنگ می‌زند

قفلش راکه باز می‌کنم دلتنگی از چشم هایم می چکد  

  • reyhane yusefi
  • ۰
  • ۰

دیدار تلخ

کمرش به شدت درد میکرد جوری که باهر قدم لبش رو گاز می گرفت به آزادی که رسید شب شده بود رفت سمت اتوبوس های شهریار وقتی صف طولانی ش رو دید اخم هاش رف تو هم نگاهی به ساعتش کرد ساعت شیش بود اگ تو صف می موند دیر می‌شد نمی تونست به موقع برسه دل تو دلش نبود که شاهین رو ببینه رفت سمت تاکسی ها سوار اولین تاکسی شد داشت با خودش حساب کتاب می‌کرد ببینه اگه با تاکسی برسه پول برای کرایه فرداش باقی می مونه یا نه که ماشین حرکت کرد به ساعتش نگاه کرد ی لبخند زد ی نفس عمیق کشید و سرشو به پشتی صندلی تکیه داد از شیشه به بیرون نگاه کرد داشت به شاهین فکر می‌کرد خودشو با ی دامن بلند قرمز و پیراهن سفید تصور می‌کرد که داره تو خونه خودش و شاهین راه می ره ظرف میشوره کار میکنه و با شاهین حرف میزنه به وسایل آشپزخونه ش فکر می‌کرد که گوشیش زند زد شماره آشنا نبود با تعجب جواب داد گفت بفرمائید صدای پدرش بود از اون طرف خط صداش خیلی نگران و آشفته بود گفت سلام بابا منم گوش کن ببین چی میگم من الان پاسگاهم اگه برام یک میلیون و سیصد هزار تومن نریزی می‌فرستنم آگاهی پناه که ابرو هاش گره خورده بود گفت چرا چی شده اخه پدرش گفت طلبکارم ازم شکایت کرده پناه با ناراحتی گفت من که پول ندارم اخه چیکار کنم از کجا بیارم تلفن قطع شد فکر پناه خیلی درگیر شده بود داشت به اینکه از کجا پول جور کنه فکر می‌کرد با خودش میگفت چقدر از من توقع بی جا دارن اخه نمیگه ی دختر تو شهر غریب ی شبه این همه پول از کجا بیاره اصن چجوری دلش میاد منو اینجوری تو فشار بذاره از طرفی ام باورش نمی شد که پدرش حقیقت بگه شاید می خاست اینجوری ازش پول بگیره برای موادش تو همین فکرا بود که طناز زنگ زد صداشو صاف کرد و سعی کرد عادی به نظر بیاد که متوجه شد طناز صداش می لرزه و خیلی مشوش و نگران گفت سلام میتونی بیای اینجا صداش کمی می لرزید پناه گفت چرا چی شده طناز گفت ببین پناه میدونم تو اندازه خودت مشکل داری نمیخوام ناراحتت کنم و ی بار اضافی بشم رو دوشت ولی. . . من . . .بریده بریده حرف میزد و معلوم بود خیلی گریه کرده پناه که خیلی ترسیده بود گفت چی شده بگو دیگه طناز ادامه داد من ی ماهه دوباره شیشه می کشم الان جنس ندارم خیلی نسخم حالم بده. . . . 

  • reyhane yusefi