خاطرات یک دیوانه

  • ۰
  • ۰

اتمام حجت

دیروز به مامانم زنگ زدم کلی غر زدم اون بیچاره هم فقط گوش کرد بعضی جاهاش با بغض تأیید کرد حرفامو بهش گفتم دیگه خسته شدم بیست سال خماری نعشگی دیدم بیست سال مرد زیر پتو دیدم دیگه خسته شدم به پسرات بگو اگه آدم نشن اگه اینجوری پیش برن قرارداد خونه که تموم شد من میرم دیگه ام کاری باهاتون ندارم...مث همیشه مامانم حقو به من داد گفت وقتی رفت خونه باهاشون حرف میزنه گفت حرفمو باور میکنه...اما دوست نداشتم انقدر راحت کنار بیاد اینجوری مجبور شدم خیلی جدی به رفتن فکر کنم

  • ۹۵/۱۱/۰۱
  • reyhane yusefi

حرف اخر

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی