خاطرات یک دیوانه

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

روز آخر کار

امروز روز آخر کار این هفته س از فردا سه روز تعطیل ام خیلی خوبه آخ جون...دیشب تا ساعت 4با احسان و هدی برنامه مسخره استیج می دیدیم چقدر خندیدیم به شرکت کننده هاش وای دلدرد گرفتیم خیلی مسخره و احمقانه بود...صبح نتونستم به موقع برسم خواب موندم تو پل هوایی ی صحنه دیدم که یکم ناراحتم کرد ی پیر زن با چادر گل گلی جلوم بود نمیدونم دست فروش بود یا گدا ولی یکم جلو تر ی پسر دید که انگار باهاش آشنا بود به پسره گفت شال گردن نیاوردی اونم گفت خونه دارم زن سعی کرد به زور شال صورتی شو بندازه دور پسره اما اون قبول نمی کرد انگاری هنوزم مهربونی هست ...امروز خیلی خستم امیدوارم روز پر کاری نباشه...

  • reyhane yusefi
  • ۰
  • ۰

اتمام حجت

دیروز به مامانم زنگ زدم کلی غر زدم اون بیچاره هم فقط گوش کرد بعضی جاهاش با بغض تأیید کرد حرفامو بهش گفتم دیگه خسته شدم بیست سال خماری نعشگی دیدم بیست سال مرد زیر پتو دیدم دیگه خسته شدم به پسرات بگو اگه آدم نشن اگه اینجوری پیش برن قرارداد خونه که تموم شد من میرم دیگه ام کاری باهاتون ندارم...مث همیشه مامانم حقو به من داد گفت وقتی رفت خونه باهاشون حرف میزنه گفت حرفمو باور میکنه...اما دوست نداشتم انقدر راحت کنار بیاد اینجوری مجبور شدم خیلی جدی به رفتن فکر کنم

  • reyhane yusefi