خاطرات یک دیوانه

۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

دانشگاه

دیشب ساعت 2خوابیدم چون امین دیر اومد ازش پرسیدم کجا بودی ولی نگفت ،میدونم باز ی گندی زده هروقت گند میزنه دست پیش می‌گیره ...صبح دیر بیدار شدم رفتم خونه هدی احسان خونه بود یکم قالی بافتم هدی بیدار شد اب قطع بود کلی بدبختی کشیدیم امروز میلادم که جاده بود ، امروز زیاد از نبودنش اذیت نشدم ولی الان دارم اذیت میشم حس میکنم سرد شدیم نمیدونم چمه چی میخوام با خودم میگم تلافی میکنم میرم دانشگاه منم حرصشو در میارم بعد ولش میکنم ولی مگه احمقم که همچین کاری کنم...نمیدونم واقعا حق با کیه و باید چیکار کنم...شاید هنوز امیدی به رابطه مون باشه شاید اگه این روزا بگذره فراموش کنم تلخیا رو...شاید ته این رابطه هیچی نباشه هروقت به این فکر میکنم یاد حرف دکتر میوفتم گفت هر کسی باید ی دوست داشته باشه اگه میخوای باهاش تموم کنی با یکی دیگه دوست شو...کاش میشد باز برم دکتر شاید بهم کمک کنه ...نمیدونم دوباره قرصامو شروع کنم یا نه شاید بهتر بشم از این گیجی و سردر گمی این روزا شاید از تلخیام کم کنه ولی میترسم عوارض داشته باشه

  • reyhane yusefi
  • ۰
  • ۰

صبح بابک زنگ زد خواب بودم مثل همیشه نبود تعجب کردم سلام کرد و حتی خدافظی خیلی وقت بود باهام مث آدم حرف نزده بود ،خوشحال نشدم الان دیگه چه فایده داره که باهام خوب باشه وقتی دلیل ش خودم نیستم میدونم ازم متنفره فقط میخواد نرم شهرستان...مسخره س طرز فکرش حرفاش رفتارش غرور احمقانه ش همه چیزش حالمو بهم میزنه الان یادش افتاده خواهر داره پارسال که از بی پولی انصراف دادم یادش نبود دوهزار بذاره کف دستم حالا که میخوام دولتی بخونم مهربون شده هه مسخره س...امروز رفتیم خونه هدی با مامانی برگشتنی بهم گفت فردا جایی نرو پیش بابک بمون گفتم بمونم چیکار گفت براش غذا بذار گفتم اون هیچ وقت غذایی که من میپزم نمیخوره منو نجس میدونه بمونم چیکار خیلی خوشش میاد ازم بمونم اعصاب جفتمون خورد شه ... چرا آدما بجای هم تصمیم میگیرن فکر میکنن و سعی میکنن بجای هم زندگی کنن...دوس دارم برم ...دانشگاه قبول شم اگه سر کوچه ام باشه دیگه نمی مونم واقعا خسته شدم از این بدبختی همیشگی

  • reyhane yusefi